هانیه شاهی
زن خواست دریچه را باز کند اما به جانش تردید افتاد. با همان، دستگیره را گرفت و در را بلند کرد. دایرهای سیاه دید که نردبان فلزی در آن فرو رفته بود. جعبهی فلزی، سفارش رسیده از عراق، را برداشت و بااحتیاط، پای لرزان بر پلهی دوم نردبان گذاشت.
روی پلهی بیست و یکم، بخاطر سن بالایش از نفس افتاد. مکث کرد؛ بخار سفیدی از دهانش بیرون میآمد و از عمق سیاهی، صدای مالیدن دو شی بر هم شنیده میشد. اما شاید تنها شکل مخروطی چاه و این امید که پایین فضا گشودهتر است، دلگرمی شد تا سقوط را از سر بگیرد...
روی پلهی آخر خم شد و به دقت جعبه را روی کف خاکی چاه گذاشت. سپس بیاینکه پا بر زمین بگذارد، صندلهای پُرتزئیناش را کند و بر فرش خوشنقشِ پهنشده بر کف قدم گذاشت. سرخی خاکستر دو مشعل سوخته، چهرهی پیرمردش را روشن میکرد که مماس به دیوارهی چاه راه میرفت، با صدای ضعیفی که تنها از یک ریهی پر شده از خاک بیرون میآید، چیزی زمزمه میکرد و بالای سرش دو مُهر دایرهای شکلِ بزرگ را آرام به هم میمالید... خاکِ بر زمین ریختهی مهرها پا میخوردند تا کفِ چاه را بالاتر ببرند.
زن جعبهی پر از مهر را کنار نردبان خالی کرد. با نگاه، چند دور پیرمرد را همراهی و تعقیب کرد... اما به ناگاه بیکلمه، نمناکی نردبان را در دست فشرد و به بالا نگاه کرد؛ بر اوج چاه، دایرهی تابناکی دیده میشد.
نظرات شما عزیزان: